عمه خاتون
با صدای ممتد زنگ خانه از خواب پریدم . برای چند ثانیه ایی قلبم تاپ تاپ میزد . زنگ همینطور ادامه داشت . انگار کسی نبود تا برود در را باز کند . بلند
شدم و بطرف در رفتم . عمه خاتون هم همزمان بطرف در میرفت در را باز کرد . محسن بود که سراسیمه وارد شد .من که دم در راهرو ایستاده
بودم با عصبانیت گفتم : یواشتر هم می توانستی در بزنی ..و بعد درحالیکه دستم را روی قلبم گذاشته بودم گفتم : ترسیدم ......محسن بدون اینکه جوابی به من بدهد بطرف دستشویی رفت . به عمه
خاتون نگاه کردم هر دوی ما از این کار محسن خنده امان گرفته بود . داشتم بطرف اتاق میرفتم که مادر از کوچه وارد شد گفتم : کجا بودید ؟
در حالیکه چادرش را روی طناب حیاط می اندخت . روی لبه حوض نشست و نفسی کشید و گفت : رفته بودم چند تا نخ کاموا بگیرم
گفتم : خب گرفتید ؟ ......سرش را بعلامت تایید تکان داد و گفت : بله گرفتم . توی راه ملوک خانم را دیدم من را به حرف گرفت برای همین اینقدر دیر
کردم . همش هم سر پا بودم ...و بعد در حالیکه زانوهایش را ماساژ می داد گفت : تفلک خیلی برای پسرش نگران بود .... اینبار عمه خاتون در حالیکه
رو لبه باغچه می نشست گفت : چرا ؟!!!....مادر هنوز جواب نداده بود که از صدای بر هم کوبیده شدن در کوچه هر سه از سر جایمان پریدیم . مادر با
ترس گفت : کی بود ؟ .به در باز دستشویی نگاه کردم و گفتم :
محسن بود ... امروز دومین باری است که اینطوری ما را ترسانده است . دفعه سوم حتما سکته امان میدهد . مادر غرغر کنان گفت : الهی وربپر ه
.
آهی کشیدم و نفسی تازه کردم و رو به مادر گفتم : خب نگفتین که برای پسر ملوک خانم چه اتفاقی افتاده است ؟ ......مادر گفت : مثل اینکه از
طرف کارش برایش مشکلی پیش آمده است . همان که کارمند اداره است . انگار یکی از ارباب رجوع ها برای انجام شدن کارش مقداری پول و
هدیه به او میدهد و او هم بعد از کلی ممانعت خودش و اصرار ارباب رجوع قبول میکند .حالا هم بازرسها متوجه شدند و
بدجور بازخواستش کردند . گفتم : حالا چقدر بوده است ؟!...مادر شانه هایش را بالا انداخت و گفت : والا آنطور که خود ملوک خانم
می گفت مبلغ کلانی بوده است . اینبار عمه خاتون گفت : خب می خواست قبول نکند . مادر گفت : ارباب رجوع خیلی اصرار کرده است .
عمه خاتوئن نگاه عاقل اندر سفیه ایی به مادر کرد و گفت : اگر پسر ملوک خانم هم مایل نبود می توانست مقاومت کند و نگیرد . من نمیدانم این چه بابی شده
است که مردم تا کارشان حل میشود بعنوان شیرینی مبالغ و هدیه های گرانقدر به طرف می دهند ....هم خودشان را دچار مشکل می کنند هم
طرف مقابل را ..... . بابا با یک جعبه شیرینی هم میشود
تشکر کرد ...... و بعد در حالیکه از لبه باغچه بلند میشد زیر لب گفت : عجب دوره و زمانه ای شده است ..........و به اتاق رفت
****************************************************
حالا که سالها از این ماجرا میگذرد وقتی یاد این جمله عمه خاتون می افتم که " عجب دوره و زمانه ای شده است " . با خودم می گویم اگر عمه
خاتون اینجا بود و می دید که تو.ی اداره جات و بانکها بعضی تا بقول معروف "شیرینی شان " را نگیرند کار کلان برای کسی انجام نمی دهند
چی میگفت ؟!!!!........